کد خبر: 16707 | صفحه آخر | تاریخ: 19 مهر 1402
راهکارهایی برای پدرانی که باید بهتنهایی فرزندشان را بزرگکنند
خیلی وقتها درباره چالشها و مسائل یک مادرِتنها برای نگهداری فرزند صحبت میشود ولی کمتر شنیدهایم یک پدر مجرد برای بزرگکردن فرزندش با چه مسائل و چالشهایی مواجه است و چطور باید این مسیر را طیکند؟ شاید بگویید چون بیشتر مردها بعد از جدایی یا فوت همسرشان، ازدواج مجدد را انتخاب میکنند یا دلشان به نیروی کمکی مانند مادر یا خواهر گرم است؛ اما پدرانی هم هستند که دنیایشان متفاوت است. آنها پدر مجرد بودن را انتخاب و فرزند خود را به تنهایی بزرگ میکنند.
اگر شما هم یک پدر مجرد هستید یا در اطرافیانتان کسی را دارید که این سبک زندگی را انتخاب کردهاست شاید حرفهای روانشناس و دو پدر مجردی که با آنها صحبتکردیم به کارتان بیاید. به هر حال تربیت فرزند برای یک مرد در بیشتر موارد، سختتر از یک زن است و چه بهتر که از آن بیشتر گفته شود. بعضی اسامی را برای رعایت حریم شخصی افراد در این گزارش، تغییر دادهایم.
مثل یک کودک
کنار دخترم زندگیکردم
گفتوگو با یک پدر که مجبور شدهاست دخترش را از یکروزگی بهتنهایی بزرگ کند
آیدا دهه نودی است و پدرش سعید دهه هفتادی. سعید 29ساله و پدری مجرد است که از دختر 6سالهاش بهتنهایی مراقبت میکند. او در یکی از شهرهای شمالی کشور زندگی میکند. آیدا از یکروزگی با پدرش بزرگ شدهاست و این یک تجربه فوقالعاده سخت برای این پدر جوان بوده. البته او در این راه از مادرش هم کمک خواسته چون هیچ تجربهای از بچه و بچهداری نداشتهاست. سعید میگوید روحیه دخترش حساس است و تا وقتی خیالش از آینده او جمعنشود، نمیتواند به ازدواج دوباره، فکر کند. او در یک نمایشگاه خودرو کار میکند و بیشتر روزها دخترش را با خود به سرکار میبردهاست تا از آب و گِل دربیاید.
بزرگترین مسئله نگاه دخترم به همسن و سالهایش بود
چالشهای مراقبت از آیدا، یکی دو تا نبودهاست. سعید درباره روزهای سختی که گذرانده است، میگوید: «یکی از مشکلاتی که خود من را هم خیلی اذیت میکرد وقتی بود که به یک مهمانی میرفتیم یا در جمعی بودیم که دخترم بچههای همسنوسال خودش را در کنار پدر ومادرشان میدید. او رفتار آن بچهها را زیر نظر میگرفت و این موضوع در رفتارش هم خیلی تاثیرمیگذاشت چون من هرکاری هم انجام میدادم قطعا نمیتوانستم جای مادرش را برایش پرکنم. این بزرگترین مسئله من بود و خیلی اذیت میشدم. وقتی دخترم نمیتوانست چیزی را که بقیه بچهها تجربه میکنند، بگذراند حسرت را در نگاهش میدیدم.» بغضش اجازه نمیدهد جمله را به آخر برساند. چندثانیه میگذرد و حرفش را اینطور ادامه میدهد: «همین که در جامعه یک تفاوت کوچک برای ما قائل بشوند، کمک بزرگی است. یک مثال میزنم که من تا آخر عمر نمیتوانم فراموشش کنم. چند روز پیش دخترم را مهدکودک بردم. وقتی دم در رسیدیم، دستم را گرفت و اصرار کرد با او داخل بروم. کفشهایم را درآوردم تا دخترم را همراهی کنم. یکدفعه خانمی با دادوبیداد شروع کرد که ورود آقایان ممنوع است و مگر اینجا جای مردهاست! با این که هیچ برگهای روی در نزده بودند. آن روز تنها کسی که با پدرش به مهد آمده بود، دختر من بود. خیلی سخت و سنگین بود. من با این مسئله کنار میآیم اما روحیه کودکانه دخترم برای هضم و تحمل این موضوع، ضعیفتر از من است. ما چنین مسائلی را در این شش سال همیشه داشتیم.» از سعید میپرسم با احساسات دخترانه آیدا چه برخوردی داشتهاست؟ میگوید: «شاید نتوانید این مسئله را درک کنید که رابطه من و دخترم هیچوقت رابطه پدر و دختری نبودهاست. من با دخترم بچگی کردم؛ حتی به اندازه همه بچگیهایی که خودم در دوران کودکی نداشتم. مثل یک کودک کنارش زندگی کردم. مثل یک رفیق کنارش بودم و با او رفاقت کردم. نگذاشتم در این زمینه کمبودی داشته باشد و احساس تنهایی کند. دوست داشتم آنقدر با من راحت باشد که هیچ وقت، هیچ چیز را از من پنهان نکند. تمام تلاشم را کردم و موفق هم بودم.»