سرمقاله

نیمه پر لیوان و مغالطه‌های اقتصادی / پیمان مولوی

مشاهده کل سرمقاله ها

صفحات روزنامه

اخبار آنلاین

  • تجهیزات لازم برای راه اندازی کارگاه میوه خشک کنی
  • در 5 مرحله ساده، لکه قهوه خشک شده روی مبل را پاک کنید
  • جشنواره بلک فرایدی در نخل مارکت
  • مشاهده کل اخبار آنلاین

    کد خبر: 19831  |  صفحه ۶ | حوادث  |  تاریخ: 12 آذر 1402
    «خون آلوده»؛ روایت زنی از یادگاری جامانده از شوهرش
    قربانیان ویروس HIV
    گمنام ماندن نامش، شرطی است که برای بیان واقعیت سرنوشت خود گذاشته؛ با توافق خودش در این گزارش منیژه نامیده شده؛ او یکی از قربانیان ویروس HIV است؛ ویروسی که از شوهرش برایش به یادگار مانده است. ماجرای ابتلایش به این بیماری اما، به ۱۵- ۲۰ سال قبل برمی‌گردد؛ زمانی که شوهرش ورشکست و معتاد می‌شود و به دلیل نبود تریاک یا شاید هم گرانی آن، با سرنگی مشترک هروئین تزریق می‌کند.
    به گزارش ایسنا، طبقه دومِ خانه‌ای قدیمی، انتهای بن‌بستِ یکی از محله‌های جنوبی تهران، سرپناه زنی حدودا ۶۰ ساله است که زندگی دیگر برایش بی‌معناست؛ نام مستعارش منیژه است. نه نای صحبت کردن دارد و نه توانی برای انجام دادن کارهایش. همه دندان‌هایش ریخته و پوست اطراف دهانش به داخل جمع شده است. همسرش ۱۰ سال پیش بر اثر تومور مغزی یا شاید هم به علت بیماری ناشی از ویروس HIV فوت کرد و از آن به بعد، طبقه دوم این خانه، سرپناه او، دخترش الناز و نوه‌ ۶ ساله‌اش سینا شد.
    درب آهنی کوتاه و قدیمی، حیاط کوچک و برهم ریخته و پله‌هایی کم عرض و مرتفع و دو اتاق تو در تویی که شاید متراژش ۱۲ متر هم نباشد، گویای وضعیت مالی اوست.
    ساعت ۱۰ و ۳۰ دقیقه صبح است، اما هنوز خواب در چشمان منیژه رخنه کرده. از صدای در، پلکش را تا نیمه‌ باز می‌کند. نور، چشمانش را می‌زند؛ نیم‌نگاهی به اطرافش می‌اندازد و دوباره پلکش را می‌بندد. در جای خود غلت می‌زند و پتوی گلبافتی که رویش انداخته را جابجا می‌کند. پوست صورتش شیشه‌ای و شفاف است اما، روی چانه‌اش چند زخم جا خوش کرده. قسمت‌هایی از دست و پاهایش را هم با کیسه فریزر پوشانده است. خانم غلامی، مددکارش می‌گوید: «بهش گفتم داری با نوه و دخترت زندگی می‌کنی، برای اینکه این بیماری رو به اون‌ها منتقل نکنی اون قسمت‌هایی که زخم می‌شه رو بپوشون.»
    کیسه پر از دارویی که کنار بالش‌اش گذاشته را صاف می‌کند و سرش را به یک جفت پشتی قرمزرنگ زوار دررفته‌ای که بالای سرش گذاشته، تکیه می‌دهد: «من آدمی بودم که کارگری می‌کردم؛ در روز سه تا خونه صد متری تمیز می‌کردم. اونوقت الان برای تمیز کردن یه اتاق ۱۲ متری سه روزه دارم کار می‌کنم، ولی بلافاصله سرگیجه می‌گیرم و ضعف می‌کنم؛ البته باز اگه خودتو تقویت کنی، می‌تونی، اما بالاخره چون از لحاظ مادی ضعیفم، بدنم جواب نمیده.»
    همسر منیژه مصرف‌کننده تریاک بود و بارها و بارها در طرح‌های جمع‌آوری معتادان متجاهر به زندان افتاده بود، اما آخرین باری که به زندان افتاد به دلیل نبود تریاک یا شاید هم گرانی آن، با سرنگی مشترک هروئین مصرف کرد و به بیماری HIV مبتلا شد. منیژه نیز از طریق همسرش به این ویروس مبتلا می‌شود. هرچند که همسرش تا زمان مرگ از بیماری‌اش آگاهی نداشته است، اما چند روز قبل از فوت همسرش، از بیماری خود و شوهرش آگاه می‌شود. حالا هم از این یادگاری ناراحت و دلخور نیست. منیژه می‌گوید: «نمی‌دونستم که مریضم» صبحت‌اش هنوز شروع نشده است که الناز به سینا اشاره می‌کند و می‌گوید: «اسم بابا رو تقی بگو، اسم خودت رو عوض کن.»
    آنطور که از صبحت‌های منیژه پیداست شوهرش از ابتدا مصرف‌کننده تریاک بود؛ آن هم به صورت تفننی: «۱۱ ساله بودم که داداشم منو نگه می‌داشت. پدرم بیرونم کرده بود و مادر نداشتم. داداشم منو نگه می‌داشت. اونم یه روز داشت بخوره و یه روز نداشت بخوره. فقر خیلی اذیتم می‌کرد؛ آب جوب می‌آوردن من برمی‌داشتم می‌خوردم، چون زن‌بابام نمی‌داد چیزی بخوریم. بابام هم اصلا از اولش هم وقتی خونه زن‌بابام بودم چیزی نمی‌داد بخوریم. از بچگی فقر منو اذیت کرده تا الان. آقام ما رو بیرون کرد و رفتم خونه داداشم توی قرچک. برادرم اونجا ساختمون‌سازی می‌کرد. سقف خونه داداشم که بغل هم چسبیده بود، اومد پایین. ما هم رفتیم خونه دوستش، دوستش هم با شوهر من دوستی مشترک داشتن؛ خونه اونا زندگی می‌کردیم که شوهرم رو دیدم و عاشق همدیگه شدیم.»
    از پیش از آشنایی آنها، برادر ۴۰ ساله‌ منیژه با تقی، در بالا پشت بام خانه تریاک می‌کشیدند. آن زمان، تقی تنها ۱۷ سال داشت. بعد از دیدار منیژه و تقی، تقی او را از برادرش خواستگاری می‌کند، اما برادر منیژه مخالفت می‌کند: «وضع تقی خیلی خوب بود. من به زنداداشم گفتم که بهش علاقه دارم. خیلی دوسش داشتم. وقتی اومد خواستگاریم داداشم گفت این هر روز از من بیشتر تریاک می‌کشه. من ۴۰ سالمه و این ۱۷ سالشه. این به سن من برسه، بیشتر می‌کشه و بدبخت می‌شی. اصلا نمی‌دونستم تریاک چی هست. داداشم هم اعتیاد نداشت؛ اصلا ما نداشتیم.»
    با وجود مخالفت‌های خانواده منیژه، درنهایت او با تقی ازدواج می‌کند: «گذشت و ازدواج کردیم، اما خانواده‌اش مخالف بودن، طوریکه هر روز مادرشوهرم یکی رو برای ازدواج با شوهرم می‌آورد. من هم تقی را دوست داشتم. خودم هم خوشگل بودم. شوهرم هم به مادرش می‌گفت من کسی رو نمی‌گیرم، اما من همیشه اضطراب داشتم که نکنه تقی با کس دیگه‌ای ازدواج کنه. دو تا دختر که زاییدم، مادرشوهرم می‌گفت این دخترزاست ولی شوهرم باسواد بود و فوق لیسانس داشت، می‌گفت این ایراد نداره و من مشکل دارم. تقی وضع مالی خوبی داشت و کارخانه‌دار بود.»
    در واقع درخواست مادرشوهر منیژه برای تولد نوه پسری بهانه‌ای بیش نبود؛ مشکل آنها با منیژه بود؛ خانواده‌اش می‌گفتند تقی فوق لیسانس دارد و او دختری آواره در خیابان بوده. منیژه هم مدام از اینکه نکند شوهرش با اصرارهای مادرشوهر دوباره ازدواج کند همیشه نگران بود، غافل از اینکه تقی عاشق اوست. در نهایت منیژه یک پسر به دنیا می‌آورد.
    به عکسی که کنار آینه روی طاقچه چسبیده است، اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «اینو زاییدم و تاج شاهی رو گذاشتم روی سرم. خوشحال بودم که هم پول داریم و هم پسر داریم. زد و شوهرم با چک، ملامین و گلیزر گرفت؛ چقدر بهش گفتم نکن؛ برای چی می‌کنی؟ می‌گفت (قیمتش) میره بالا. از اونور بدبخت شدیم. تمام چک‌ها برگشت خورد و همه اثاث و زندگی و کارخونه و ماشین رو فروخت و ما شدیم یه دست خودمون و یه دست لباس تنمون با پنج تا بچه.»
    تقی بعد از ورشکستگی معتاد به تریاک شد. الناز از روی زمین بلند می‌شود و عکس عروسی مادر و پدرش را نشان‌ می‌دهد.
    منیژه رو به دخترش می‌کند و می‌گوید اتفاقا دیشب خواب باباتو دیدم.
    الناز می‌گوید: «بابام، مامانمو خیلی دوست داشت.»
    منیژه رشته کلام از دستش در می‌رود. به گل‌های قالیچه نگاه می‌کند و با صدایی که به سختی شنیده می‌شود، ادامه می‌دهد: «گذشت و گذشت و... هی به تقی گفتم عیب نداره، من کار می‌کنم، تو کار می‌کنی. ولی اون دیگه از بالا اومده بود پایین و نمی‌تونست قبول کنه. مملکت هم جوری شده بود که هر کسی تریاک می‌کشید می‌گرفتن می‌نداختنش زندان و سه ماه بعد ولش می‌کردن. چه کاریه خب؟ بگیرید درمان کنید. سه ماهه کی درمان می‌شه؟. تقی اکثرا توی زندان بود. میومد بیرون، می‌رفت (مواد) بخره، دوباره می‌گرفتن می‌نداختنش توی زندان. یا مادرش می‌بردش که ترکش بده، زن بگیره و از من جداشه.»
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «مادر تقی از اول منو نمی‌خواست. تقی همیشه می‌گفت سرم درد می‌کنه. هیچ مریضی هم نداشت. بعد از زندان رفتم آزمایشش رو گرفتم، نگو بعد از اینکه توی بدنش HIV داره و هیچ دارویی هم استفاده نمی‌کنه، میزنه و توی سرش تومور درمیاد، هپاتیت می‌گیره و خودش هم نمی‌دونسته. هیچ وقت هم که دکتر نمی‌رفت.»
    الناز میان صحبت‌های مادرش می‌گوید: «بابام چهار سال بود هی می‌گفت سرم خیلی درد می‌کنه. یادم میاد چهار تا چهار تا کدئین می‌خورد، با اینکه تریاک مصرف می‌کرد، اما سردردش خوب نمی‌شد.»
    منیژه بعد از ورشکستگی همسرش در خانه‌ها کارگری کرد؛ یعنی از ۲۵ سالگی: «دیگه شوهرم کار نکرد. من می‌رفتم توی خونه‌ها کار می‌کردم و بچه‌ها رو نگه می‌داشتم، بچه‌ها رو شوهر می‌دادم. شوهرم دیگه مترسک شده بود.»
    به الناز اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «اینو که زاییدم، ورشکست شده بود، اما خودش رو می‌کشوند. کمیته رفته بودم. کفش می‌فروختم. شوهرم نمی‌تونست کار کنه. نمی‌تونست پایین رو نگاه کنه. همه‌اش از بالا نگاه می‌کرد. بهش می‌گفتم دیگه ورشکست شدیم، تمومش کن. نمی‌شد. من هم که آدم آبروداری بودم. دخترم رو دادم به فامیل، یکیشون رو دادم به پسرخواهرشوهرم. می‌رفتم سرکار، اول پول مواد تقی رو می‌دادم که داد و بیداد نکنه، بعد برای بچه‌هام خرید می‌کردم. لباس تمیز برای تقی می‌گرفتم که یه جا می‌خواهیم بریم مرتب و تمیز باشه. آبرومون نره.»
    باوجود زندگی خوبی که داشتید، کارگری در خانه‌های دیگران سخت نبود؟ جواب می‌دهد: «سخت بود، اما عاشق شوهرم و بچه‌هام بودم. همه‌اش امید داشتم شوهرم خوب بشه. روزی که رفتم کمیته انقدر گریه کردم... اون جا حالم خراب شد که بهم یه مقدار وسایل و ۲۰۰۰ تومن پول دادن.»
    الان هم تحت پوشش هستید؟ که می‌گوید: «درومدم چون... بلاتکلیفم یعنی. خیلی حالم بد شد. توی خودم حالم خراب بود که چرا به این روز افتادم. برای خودم کسی بودم؛ اما از اونجایی که برمی‌گشتم به گذشته، می‌گفتم من که کسی نبودم، این منو به یه جایی رسوند، حالا هم پول نداره، اما از این عذاب می‌کشیدم که بچه‌هام به دست کسی نگاه کنن.»
    بغض راه گلویش را می‌بندد و صدایش ضعیف‌تر می‌شود: «اگر بچه‌هام لباس و غذا نداشتن، اون روز، روز مرگم بود. اگه می‌رفتم یه جا غذا می‌خوردم، اونی که می‌موند رو با خودم می‌آوردم. جاهای خوبی هم کار کردم. یه بنده خدایی که براش کار کردم سه میلیون تومن پول داد به شوهرم گفت برو کارتو شروع کن که شوهرم نتونست گفت مگه با سه میلیون می‌شه کار زد؟.»
    باوجود وضعیت مالی خوبی که خانواده پدری همسرِ منیژه داشت، هیچ یک از اعضای خانواده حاضر به کمک آنها نبودند. الناز می‌گوید از اون وقتی که یادمه خانواده بابام کاملا مخالف مادرم بودن. بعد از ورشکستگی، تقی و منیژه اسباب و اثاثیه‌شان را جمع می‌کنند و به خانه مادرشوهرش می‌روند و در اتاقی ۱۲ متری زندگی می‌کنند: «یه درگاهی بود. اگر اون اتاق اونا (خانواده مادرشوهرم) غذا می‌خوردن، این اتاق (بچه‌هام) گشنه بودن. دختر بزرگم وقتی می‌دید اونا غذایی به ما نمی‌دن، یه قابلمه می‌ذاشت روی گاز که بجوشه و اونا فکر کنن ما غذا داریم. اگه می‌دونستن غذا نداریم که با غذاشون ما رو اذیت می‌کردن...»
    منیژه روزانه در سه خانه کار می‌کرد: «خونه‌هایی رو تمیز کردم که صاحب خونه‌هاش الان هم کمکم می‌کنن، میگن این همون زنه که الان به خاک سیاه نشسته. کرایه خونه رو اونا دارن میدن. من از کجا بیارم ۷ میلیون کرایه بدم. باید ساعت ۸ می‌رسیدم برای همین از ۵ بیدار می‌شدم تا برم زعفرانیه چون خیابونارو نمی‌شناختم... هنوزم نمی‌شناسم. کار بد نیست و افتخار هم می‌کنم که با این کار بچه‌هام رو بزرگ کردم اما خیلی زحمت کشیدم و دستمزد من این نبود که آخرش مریض شم.»
    بعد از آن، تقی دو سال با مادرش زندگی می‌کند و پس از آن، مادرش فوت می‌کند: «روزی که مادرشوهرم فوت کرد، جشن گرفتم و گفتم شوهرم میاد کنارم زندگی می‌کنه. الناز رفت پدرش رو آورد. سرش رو گذاشت روی شونه من و خوابید. صبح گفتم چی می‌خوری برات درست کنم؟ گفت قیمه می‌خورم، منم بلند شدم قیمه درست کردم. نمی‌تونست بخوره. چشمش رو می‌مالید. گفتم، چیه چشمت رو می‌مالی؟ پاشو بریم فارابی. نمی‌تونست زیاد راه بره. بردمش فارابی و آوردم. پسرم از شهرستان اومد و بردش بیمارستان شریعتی. اونجا رفت توی کما. جواب آزمایشش که اومد، بهمون گفتن شوهرت HIV داره. من هم گرفتم، اما خداروشکر بچه‌ها سالم بودن. دیگه از اون تاریخ منو هم مشاوره کردن و گفتن هم بدنت جواب نمی‌ده و هم خودت برای کار کردن خطرناکی؛ میری خونه مردم دستت می‌بره و بی‌حس می‌شی.»
    یک ماه بعد از اینکه منیژه متوجه وجود ویروس HIV در بدن خود و تقی می‌شود، همسرش فوت می‌کند. بعد از آن زندگی منیژه سخت و سخت‌تر شد: «اول نمی‌دونستم چی به چیه. بعد منو مشاوره کردن. ترسیده بودم و می‌گفتم بچه‌هام می‌گیرن.» «هیچ علائمی نداشتم، اما حالتی که دارم اینه که خیلی زود عصبی می‌شم، خشم پدرمو درآورده. سعی می‌کنم با بچه‌ها کاری نداشته باشم اما خودم رو خیلی می‌خورم. علتش رو هم نمی‌دونم چیه‌ها ولی همه‌اش دلم می‌خواد دعوا کنم؛ منی که اصلا اهل جنگ و دعوا نیستم.»
    منیژه و الناز از مددجویان موسسه خیریه مهرآفرین هستند. الناز خودمعرف بوده و وقتی مددکار برای بررسی مشکلات او به خانه‌شان می‌رود متوجه بیماری مادرش، منیژه می‌شوند. مددکار اجتماعی موسسه خیریه مهرآفرین با اشاره به واحد مددکاری اعتیاد در این موسسه خیریه، به ایسنا می‌گوید: کسانی که اعتیاد دارند تحت حمایت‌های موسسه قرار می‌گیرند و از آنجایی که برخی معتادان در ‍پاتوق‌ها هستند یا ممکن است رفتارهای پرخطر داشته باشند، واحد مددکاری به محض آشنایی با این مددجویان از آنها آزمایش ایدز می‌گیرد.
    وی ادامه می‌دهد: هستند مددجویانی که نسبت به بیماری خود گارد دارند و حاضر به انجام تست یا درمان خود نیستند؛ شاید این موضوع به دلیل ترس ناشی از انگ و پس از آن، محرومیت از خدمات اجتماعی باشد. همیشه این دسته از افراد از اینکه اطرافیان از بیماری‌شان آگاه شوند نگران‌اند. منیژه همیشه به من می‌گوید مدرسه سینا متوجه بیماریم نشود، چون ممکن است خانواده‌ها و همکلاسی‌هایش با نوه‌ام به نحو دیگری برخورد کنند. مردم هنوز نمی‌دانند این بیماری از طریق ارتباط جنسی و به صورت خونی وارد بدن می‌شود و درصد کمی از طریق بزاق به این بیماری مبتلا خواهند شد.