سرمقاله
صفحات روزنامه
اخبار آنلاین
دوم خرداد دوگانهای جدید را در فضای سیاسی ایران ایجاد کرد، اصلاحطلب، اصولگرا. پیش از آن نیز این دوگانه به صورتهایی دیگری وجود داشت. اما آنچه این دوگانگی را معنادار میکرد یک دوگانگی دیگر بود، خودی و غیرخودی. دوم خردادیها خود در خودیها قرار میگرفتند و مثلا ملیمذهبیها یا فعالین مدنی در غیرخودی. این دوگانه اساسی را میتوان در بستر و متن دوگانه دیگری در نظر گرفت. ایرانی و غیرایرانی. منطق تحولات سیاسی را به نوعی میتوان ایجاد چنین تقسیمات ثنایی در نظر گرفت.
معرفتشناسی دوگانه و ریشههای متافیزیکی آن
ریشه این دوگانهسازی را باید در معرفتشناسیای جستجو کرد که در سنت فلسفی ایران و جهان، از افلاطون و ارسطو تا سهروردی و حکمت خسروانی، شکل گرفته است. در این معرفتشناسی، حقیقت به مثابه چیزی عینی و مستقل از ذهن انسان، در عالم خارج وجود دارد. افلاطون حقیقت را در عالم مُثُل جستجو میکرد، جایی که اشیا در ذات خود کامل و بینقصاند. ارسطو، هرچند حقیقت را به این جهان فروآورد، اما آن را در ذات اشیا پنهان کرد و راه رسیدن به آن را دشوار و پیچیده دانست. در سنت ایرانی، این دوگانهسازی در آیینهایی چون مهرپرستی و زرتشتیگری، و بهویژه در حکمت خسروانی و فلسفه اشراق سهروردی، به اوج خود رسید. سهروردی جهان را به دو ساحت نور و ظلمت تقسیم کرد و انسان را به سوی شرق عالم نور دعوت نمود، جایی که حقیقت در انوار اشراقی متجلی میشود. این نگاه، که جهان را به دو قطب متضاد تقسیم میکند، در فرهنگ سیاسی ایران نیز بازتاب یافته و دوگانههایی چون خیر و شر، حق و باطل، و خودی و غیرخودی را تقویت کرده است.
این دوگانهسازی در سیاست ایران به شکل جدال میان «ما» و «غیرما» تجلی یافته است. فاعلان سیاسی، فارغ از گرایشهایشان، خود را حاملان حقیقت و دیگران را باطل میپندارند. در این منطق، «ما» نماینده حق و خیر است و «غیرما» مظهر باطل و شر. این نگاه، سیاست را به میدان نبردی تبدیل کرده که در آن گفتگو، مذاکره، و حتی سیاستورزی به معنای واقعی کلمه جای چندانی ندارد. هر گروه سیاسی، با ادعای مالکیت بر حقیقت، دیگری را طرد میکند و این طردشدگی به حذف رقیب از صحنه سیاست منجر میشود. نتیجه چنین رویکردی، نه ثبات سیاسی، بلکه زوال تدریجی امر سیاسی است، زیرا سیاست بدون پذیرش دیگری بهعنوان بخشی مشروع و برابر، به استبداد و حذف میانجامد.
ضرورت خروج از متافیزیک دوگانه
برای برونرفت از این بنبست، باید در بنیانهای متافیزیکی و معرفتشناختی این دوگانهسازی بازنگری کرد. اگر حقیقت را نه بهعنوان امری عینی و ثابت، بلکه بهعنوان تفسیری از جهان در نظر بگیریم، امکان گفتگو و همزیستی میان دیدگاههای متضاد فراهم میشود. در این نگاه، جهان نه اعلام میشود و نه به دو قطب متضاد تقسیم میگردد، بلکه تفسیر میشود. این تفسیر، که از دل گفتگو میان انسانها برمیخیزد، به ما میآموزد که حقیقت نه در انحصار یک گروه، بلکه در تعامل میان همه گروههاست. سوسیالیسم، لیبرالیسم، اصلاحطلبی، و اصولگرایی، همگی میتوانند حامل بخشی از حقیقت باشند، به شرطی که به جای حذف یکدیگر، به گفتوگو با هم بنشینند.
این دیدگاه جدید، که از آموزههای تائویی نیز الهام میگیرد، به ما میآموزد که هیچچیز بهتنهایی کامل نیست. استبداد، شر، یا باطل، اموری جدا و مستقل نیستند که در جایی دور از ما ایستاده باشند؛ بلکه میتوانند در درون هر یک از ما نیز وجود داشته باشند. به همین ترتیب، اصلاحطلبی بدون اصولگرایی و اصولگرایی بدون اصلاحطلبی، ناقص و ناکارآمد است. امر سیاسی تنها زمانی محقق میشود که همه گروهها، فارغ از تفاوتهایشان، بهعنوان بخشهایی مشروع از جامعه به رسمیت شناخته شوند. حذف هر گروه به بهانه تعلق به «شر» یا «باطل»، نهتنها سیاست را تضعیف میکند، بلکه خود به نابودی امر سیاسی میانجامد.
چالشهای عملی و نیاز به فرهنگ غیردولتی
برای تحقق این تحول، باید دولت را از حوزههای حقیقتسازی، از جمله دانشگاه، رسانه، و فرهنگ، بیرون کشید. فرهنگ غیردولتی، که در آن حقیقت نه از بالا تحمیل، بلکه از طریق گفتگو و تعامل آزاد شکل میگیرد، پیشنیاز این تغییر پارادایم است. اما این کار بهسادگی ممکن نیست. بسیاری از جریانهای سیاسی، حتی آنهایی که هنوز به قدرت نرسیدهاند، در دام همان منطق دوگانهساز گرفتارند و به محض کسب قدرت، به حذف «غیرخودی» روی میآورند. این چرخه معیوب، که ریشه در فقدان تمرین فضیلت گفتگو دارد، مانع از شکلگیری یک جامعه سیاسی پویا و فراگیر میشود.
مشکل اینجاست که جریانهای سیاسی در ایران، چه اصلاحطلب و چه اصولگرا، هنوز در چارچوب متافیزیک مشترکی عمل میکنند که حقیقت را به یک گروه و باطل را به گروه دیگر نسبت میدهد. این چارچوب، که ریشه در سنتهای فکری کهن دارد، امکان بازی سیاسی مبتنی بر بهرسمیتشناختن دیگری را سلب کرده است. رسیدن به یک معرفتشناسی جدید، که در آن حقیقت محصول تفسیر و گفتوگو باشد، نیازمند تمرین مداوم فضیلتهای مدنی است. اما نشانههای چنین تمرینی در جامعه امروز ایران چندان آشکار نیست. تشکلها و شخصیتهای سیاسی که به این سطح از روشنشدگی رسیده باشند، اندکاند و اغلب در میان تودههای مردم جایگاهی ندارند، زیرا این نوع تفکر نیازمند سطحی از آگاهی و تعهد است که تنها از طریق آموزش، گفتگو، و تمرین مداوم به دست میآید.
نتیجهگیری: به سوی سیاستورزی مبتنی بر گفتگو
زوال سیاسی در ایران نتیجه تداوم منطق دوگانهسازی است که ریشه در یک متافیزیک و معرفتشناسی کهن دارد. برای برونرفت از این زوال، باید از این چارچوب فراتر رفت و جهانی را پذیرفت که در آن حقیقت نه در انحصار یک گروه، بلکه در تعامل میان همه گروهها شکل میگیرد. این تحول، نیازمند بازنگری در فرهنگ سیاسی، تقویت فرهنگ غیردولتی، و تمرین مداوم فضیلتهای مدنی است. تنها در سایه چنین تغییری است که سیاست در ایران میتواند از یک بازی حذف و طرد به فضایی برای گفتگو، همزیستی، و پیشرفت تبدیل شود. برخی معتقدند که با رفتن اینها آنها همه چیز را حل خواهند کرد اما مساله دقیقا اینجاست که آنها هنوز نیامنده خودشان و نه غیرخودشان را حذف میکنند و قدرت رسمی سیاسی ندارند وای به حال آنکه این آنها بیایند. پس از غربالگری جریانات سیاسی از این حیث به مقدار ناچیزی تشکل و شخصیت سیاسی میرسیم که جایگاهی هم در میان توده مردم ندارند زیرا چنین روشنشدگیی سطحی از متافیزیک و معرفتشناسی را میخواهد. رسیدن به این سطح خود نیازمند تمرین است زیرا فضیلت جز از در تمرین باز نمیشود و آثاری از حتی حرکت به سوی چنین تمرینی نیست.