سرمقاله

کشوری برای همه ‪/‬ ژوبین صفاری

مشاهده کل سرمقاله ها

صفحات روزنامه

اخبار آنلاین

  • برگزاری رویداد ایران‌هلث با حمایت همراه اول نمایشگاه بین‌المللی ایران هلث با حمایت همراه اول به عنوان نخستین اپراتور سلامت کشور، برگزار می‌شود.
  • اعلام بسته تخفیفی ایرانسل ویژه روز جهانی ارتباطات
  • افتتاح پروژه‌های ارتباطی ایرانسل با حضور رئیس‌جمهور به مناسبت روز جهانی ارتباطات
  • مشاهده کل اخبار آنلاین

    کد خبر: 13391  |  صفحه ۱  |  تاریخ: 15 مرداد 1402
    برای نسلی که تمام شد!
    حامدِ وکیلی
    در ایل ما نسل متولد دو دهه اول قرن چهاردهم نسل خاصی است. این نسل دوران نوجوانی و جوانی را در سنت گذرانده. قدرت را با مناسبات کاملاً سنتی فهمیده و چشیده. تنگ تامرادی، جنگ سمیرم و غائله(های) جنوب را از سر گذرانده. ناگاه در آستانه میان سالی‌شان جهان ورق خورد. اینان شاید بی آنکه بدانند در مرز تولد جهانی جدید ایستادند. تاریخ زایمان کرد و جهان عوض شد. پس از جنگ ها و دردهای این زایمان تاریخی، به جهانی جدید پرتاب شدند. انقلاب از راه می رسد. مرجعیت روشنفکران شروع می شود. (در ایل ما بارقه های شروع این مرجعیت از نیمه دهه چهل و اوایل پنجاه بود). در این زمانه در زیست بوم ما “شهر” متولد می شود. باز باید توضیح داد که هرچند تاسیس شهر در استان ما مربوط به قبل از این تاریخ است اما تا آن زمان بر شهر نیز مناسبات روستا و ایل حاکم بود. از دهه پنجاه منطقِ شهر کم کم متولد شد. این نسل در هنگامه این زایش دوران جوانی را پشت سر گذاشته است و وارد دهه چهارم و پنجم زنده شده اند. این نسل در این زمان به معنای واقعی در مرز تاریخ ایستاده اند. در میان و میانه دو جهان!
    در زیست بوم ما اگر سنت به معنای خالص و دقیقش با تجدد “مواجهه ای وجودی” داشته مربوط به این نسل است. نسلی که جبراً در موقعیت کنشگران مرزی بوده اند. هم قدرت در زمانه سنت را لمس کرده اند و هم قدرتِ جدید را. هم دیده اند که “قلعه” چگونه قدرت تولید می کرده است و هم دیده اند که پاساژداری در بازار شهر یاسوج چگونه نماد قدرت شد! این شیفت پارادایمیک را زیسته و چشیده اند. هم کنشگرِ سیاست ملوک الطوایفی بوده اند و هم در روزگار احزاب و اقطاب سیاسی عرصه را خالی نکردند. اینان دو جهان را زیستند و ملاط پیوستگی تاریخی ما شدند. سعی کردند از سنت هرچه می تواند در عصر جدید موجه باشد را باخود بیاورند. این نکته بسیار مهمی است. ما اکنون می نشینیم و میان اوراق بجا مانده، سنت را شخم میزنیم تا شاید چیزی بدرد بخور برای جهان مان پیدا کنیم و بقیه را هم به تیغ نقد بسپاریم. اما این نسل مرزی که شرحش رفت، بدون سروصدا عملاً این کار را کردند. آنان حاملان سنت بودند. اما جهان جدید که از راه رسید سعی کردند چیزی از سنت را عرضه کنند که بتواند با ذائقه عصر جدید بیامیزد و بقیه را فرونهادند و یا در دل خاک کردند؛ نوعی پالایش پنهان و خودکار.
    از سعدی، شاعر زندگی، سخن گفتند. حتی فردوسی، که هم واجد ارزش های ضدتجدد است و هم واجد عناصر سازگار با تجدد، را با روی تجددپذیرش طرح کردند. در عصر افسون زدایی شده، افسانه های سنتی دین را در سینه نهادند و آموزه های اخلاقی اش را به سخن آوردند. شاهد این ادعا این است که هرگاه محرمشان می شدی از باورهای افسانه ای خود پرده برمی داشتند اما در انظار جز پندهای حکیمانه و اخلاقی چیزی بروز نمیدادند. دوزیست بودند و به طرز هوشمندانه ای از این حیات دوگانه حراست می کردند. بخشی از سنت که امکان حیات در عصر جدید نداشت را در سینه خود زنده نگه داشتند و بخش دیگر که برای انسان جدید سخن داشت را طرح می کردند. در واقع رندانِ گذارِ تاریخ بودند.
    ملاکاووس برومند، باری، از این نسل بود. درواقع از سرامدان این نسل بود. به تعبیر فراستخواه کنشگر مرزی بود. اما نه آنچنان که فراستخواه می گفت در مرز قدرت و جامعه؛ بلکه در مرز دو تاریخ؛ در مرز دو جهان؛ جهان جدید و قدیم. اگر روایت لطیف اینان از سنت نبود، سنت را تنها عصر قتل و قساوت می‌دیدیم. اگر این نمایندگان سنت را نمی‌دیدم هیچ‌گاه نمی توانستیم بفهمیم که زیر پوست آن تاریخ خشونت‌بار چه حکمت ظریفی نهان بود.
    امروز شنیدم مرحوم ملاکاووس چشم از دنیا فرو بسته. بغضی کردم که علتش تنها علقه های فامیلی نبود. برای انقراض یک نسلِ غریب و عجیب، دلم گرفت. نسلی که روای بود اما خودش خوب روایت نشد. ازبس حاضر بود خود دیده نشد! تمام تصورمان را از سنت روایت اینان شکل داد. انگار چشم ما بودند. چشمی که به نمایندگی از ما ناظر سنت بود. اگر شهادت این چشمان نبود مگر می‌شد از دالان های تاریکِ تاریخ، چیزی از سنتِ ملاحظه کار و پنهان‌کار فهمید؟ ما اگر می‌دانیم کجاییم و چه دورانی را گذراندیم، ما اگر در پسِ سنت-نافهمی (=نفهمیدنِ سنت) پدرکشی نکردیم، مدیون نسل ملاکاووسیم. نسلی که ملاط تاریخ بود. به احترام این نسلِ روای، که خود روایت نشد، کلاه از سر برمی دارم و برمی خیزم.
    درود خداوند بر ملاکاووس و نسل روایتگرِ مهجور