سرمقاله

نیمه پر لیوان و مغالطه‌های اقتصادی / پیمان مولوی

مشاهده کل سرمقاله ها

صفحات روزنامه

اخبار آنلاین

  • تجهیزات لازم برای راه اندازی کارگاه میوه خشک کنی
  • در 5 مرحله ساده، لکه قهوه خشک شده روی مبل را پاک کنید
  • جشنواره بلک فرایدی در نخل مارکت
  • مشاهده کل اخبار آنلاین

    کد خبر: 19814  |  صفحه ۴ | فرهنگ و هنر  |  تاریخ: 12 آذر 1402
    جلال آل احمد نویسنده‌ای که هم پرکار و هم پرحاشیه بود
    چهره‌ همیشه جنجالی!
    جلال آل احمد نویسنده‌ای است که همیشه نوشته‌ها و شخصیتش محل منازعه بوده است و نوشتن و گفتن درباره او سهل و ممتنع است.
    به گزارش ایسنا، امروز سالگرد تولد صدسالگی جلال آل احمد است؛ نویسنده‌ای که به گفته منتقدان بیشترین فحش‌ها را خورده، کسی که ۴۶ سال بیشتر عمر نکرد اما کارنامه پربار و پربحثی از خود به جا گذاشت.
    جلال آل احمد که بود؟
    جلال‌الدین سادات آل احمد معروف به جلال آل احمد، فرزند سیداحمد حسینی طالقانی دوم آذرماه ۱۳۰۲ در محله سیدنصرالدین از محله‌های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد. او در دوم آذرماه سال ۱۳۰۲ پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده‎ای مذهبی بود. البته مطابق اسناد او متولد ۱۱ آذرماه ۱۳۰۲ است.
    «وقتی دوران دبستان جلال تمام شد، پدر برایش همان استادی را برگزید که زمانی خودش شاگرد او بود یعنی «مرحوم سیدهادی طالقانی». در سال ۱۳۲۲ هـ. ش، جلال سفری به نجف داشت. برای گذراندن دوره طلبگی اما سه ماه بیشتر دوام نیاورد و به ایران بازگشت. او در سال ۱۳۲۵ هـ.ش لیسانس ادبیات را از دانش‌سرای عالی اخذ کرد و دوره دکتری را در همان‌جا آغاز کرد. ایرج افشار در «نادره کاران» نوشته است: «آل‌احمد زبان و ادبیات فارسی خوانده بود و رساله دکتری خود را درباره هزار و یک شب انتخاب کرد، ولی هرگز آن را با ذوق و شوق دنبال نکرد و عاقبت هم در پی کسب درجه دانشگاهی برنیامد. اگرچه کار را به مراحل انتهایی رسانیده بود اعتقاد راسخ داشت که کار خودش از درجات دانشگاهی برتر است و عالمگیرتر. در این پهنه هم داستان بلند نوشت و هم داستان کوتاه. قصه‌های نخستین که از او نشر شد و شهرت گرفت آن‌هاست که در مجلۀ سخن انتشار یافت.»
    پیوستن و جدایی از حزب توده
    جلال تنها یک نویسنده نبود، بلکه چهره‌ای سیاسی نیز بود؛ او در جوانی به حزب توده پیوست و در چهار سال از یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران و نمایندگی کنگره رسید. اما او و دوستانش به رهبری خلیل ملکی و به دلیل اختلاف نظر با حزب توده انشعابی را پدید آوردند که چندان تاب نیاورد و منحل شد. خود درباره این برهه از زندگی‌اش می‌نویسد: «سه سال بود که عضو حزب توده بودم. سال‌های آخر دبیرستان با حرف و سخن‌های احمد کسروی آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده... و با این مایه‌دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح». کوچه انتظام، امیریه. و شب‌ها در کلاس‌هایش مجانی فنارسه (فرانسه) درس می‌دادیم و عربی و آداب سخنرانی و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده بودند، هر کدام مأمور یکی‌شان بودیم و سرکشی می‌کردیم به حوزه‌ها و میتینگ‌هاشان... و من مأمور حزب توده بودم و جمعه‌ها بالای پس قلعه و کلک‌چال مُناظره و مجادله داشتیم که کدام‌شان خادم‌اند و کدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل... تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته‌جمعی به حزب توده بپیوندیم، جز یکی دو تا که نیامدند. و این اوایل سال ۱۳۲۳.
    دیگر اعضای آن انجمن «امیرحسین جهانبگلو» بود و «رضا زنجانی» و «هوشیدر» و «عباسی» و «دارابزند» و «علینقی منزوی» و یکی دو تای دیگر که یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب، جزوه‌ای ترجمه کرده بودم از عربی به اسم «عزاداری‌های نامشروع» که سال ۲۲ چاپ شد و یکی دو قِران فروختیم و دوروزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم که انجمن یک کار انتفاعی هم کرده. نگو که بازاری‌های مذهبی همه‌اش را چکی خریده‌اند و سوزانده. این را بعدها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلاهای دیگری نوشته بودم در حوزه تجدید نظرهای مذهبی که چاپ‌نشده ماند و رها شد.
    در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر برای دانشجویان» که گرداننده‌اش بودم و در مجله ماهانه «مردم» که مدیر داخلی‌اش بودم. و گاهی هم در «رهبر». اولین قصه‌ام در «سخن» درآمد. شماره نوروز ۲۴. که آن وقت‌ها زیر سایه «صادق هدایت» منتشر می‌شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید و بازدید» را منتشر کردم؛ مجموعه آنچه در «سخن» و «مردم برای روشنفکران» هفتگی درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل سال ۲۵ مامور شدم که زیر نظر طبری «ماهانه مردم» را راه بیندازم که تا هنگام انشعاب، ۱۸ شماره‌اش را درآوردم. حتا شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم، چاپخانه «شعله‌ور». که پس از شکست «دموکرات فرقه سی» و لطمه‌ای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه‌ «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همین چاپخانه‌ای که در اختیارشان بود، «از رنجی که می‌بریم» درآمد. اواسط ۱۳۲۶. حاوی قصه‌های شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی! و انشعاب در آغاز ۱۳۲۶ اتفاق افتاد.
    به دنبال اختلاف نظر جماعتی که ما بودیم – به رهبری خلیل ملکی – و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیر پای‌شان نبود. و به همین علت سخت دنباله‌رو سیاست استالینی بودند که می‌دیدیم که به چه می‌انجامید. پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیر بار اتهامات مطبوعات حزبی که حتی کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت.
    در این دوره‌ سکوت است که مقداری ترجمه می‌کنم، به قصد فنارسه (فرانسه) یاد گرفتن. از «ژید» و «کامو» و «سارتر». و نیز از «داستایوسکی». «سه‌تار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم در این دوره است که زن می‌گیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه‌ای می‌سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن، از آن به خانه شخصی و زنم سیمین دانشور است که می‌شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایی‌شناسی و صاحب تألیف‌ها و ترجمه‌های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود، چه بسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود. (و مگر درنیامده؟) ...
    و اوضاع همین‌جورها هست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق. که از نو کشیده می‌شوم به سیاست و از نو سه سال دیگر مبارزه در گرداندن روزنامه‌های «شاهد» و «نیروی سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگی» که مدیرش ملکی بود، علاوه بر این‌که عضو کمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکی از ارکان جبهه ملی بود و باز همین‌جورهاست تا اردیبهشت ۱۳۳۲ که به علت اختلاف با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم. می‌خواستند ناصر وثوقی را اخراج کنند که از رهبران حزب بود و دیدم دیگر حالش نیست. آخر ما به علت همین حقه‌بازی‌ها از حزب توده انشعاب کرده بودیم و حالا از نو به سرمان می‌آمد.
    در همین سال‌هاست که «بازگشت از شوروی» ژید را ترجمه کردم و نیز «دست‌های آلوده» سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت...
    مبارزه‌ای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این سه سال دنبال شد، به گمان من یکی از پربارترین سال‌های نشر فکر و اندیشه و نقد بود.
    بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همه‌مان نشست. شکست جبهه ملی و بُرد کمپانی‌ها در قضیه نفت که از آن به کنایه در «سرگذشت کندوها» گَپی زده‌ام – سکوت اجباری محدودی را پیش آورد که فرصتی بود برای به‌جد در خویشتن نگریستن و به جست‌وجوی علت آن شکست‌ها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت و حاصلش «اورازان»، «تات‌نشین‌های بلوک زهرا» و «جزیره خارک» که بعدها مؤسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آن‌ها ازم خواست که سلسه نشریاتی را در این زمینه سرپرستی کنم و این‌چنین بود که تک‌نگاری (مونوگرافی)ها شد یکی از رشته کارهای ایشان. و گرچه پس از نشر پنج تک‌نگاری ایشان را ترک گفتم. چرا که دیدم می‌خواهند از آن تک‌نگاری‌ها متاعی بسازند برای عرضه‌داشت به فرنگی و ناچار هم به معیارهای او و من این‌کاره نبودم، چرا که غَرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی. اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال می‌شود.
    نگاه رهبر انقلاب به جلال
    در نامه‌ای که در دوران ریاست‌جمهوری آیت‌الله‌العظمی سیدعلی خامنه‌ای در پاسخ به شمس ‌آل‌احمد، برادر جلال نوشته شده درباره این دوره زندگی او آمده است: «اما توده‌ای بودن یا نبودنش. البته روزی توده‌ای بود. روزی ضدتوده‌ای بود. و روزی هم نه این بود و [نه] آن. بخش مهمی از شخصیت جلال و جلالت قدر او همین عبور از گردنه‌ها و فراز و نشیب‌ها و متوقف نماندن او در هیچ‌کدام از آنها بود. کاش چند صباح دیگر هم می‌ماند و قله‌های بلندتر را هم تجربه می‌کرد.»
    نگاه جلال به مذهب
    تمایلات مذهبی یکی از ویژگی‌هایی است که دستاویزی برای منتقدانش است؛ جلال آل‌احمد در خانواده‌ای مذهبی رشد و نمو کرده بود و دوران او مصادف بود یا سیاست‌های رضاخانی در حوزه مذهب. در نامه یادشده درباره این ویژگی جلال عنوان شده است: «در روزگاری که من او [جلال] را شناختم به هیچ وجه ضدمذهب نبود، بماند که گرایش هم به مذهب داشت. بلکه از اسلام و بعضی از نمودارهای برجسته آن بعنوان سنت‌های عمیق و اصیل جامعه‌اش، دفاع هم می‌کرد. اگرچه به اسلام به چشم یک ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمی‌نگریست.
    اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناخته‌شده‌ای را هم به اینصورت جایگزین آن نمی‌کرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگی‌اش موجب شده بود که اسلام را اگرچه بصورت یک باور کلی و مجرد، همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفت‌انگیز سال‌های ۴۱ و ۴۲ او را به موضع جانبدارانه‌تری نسبت به اسلام کشانیده بود. و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیکش نه آن روز و پس از آن، تحمل نمی‌کردند و حتی به رو نمی‌آوردند!»
    در نامه مقام معظم رهبری درباره روشنفکر بودن جلال نیز این‌گونه آمده است: «باید گفت «در خدمت و خیانت روشنفکران» نشان‌دهنده و معین‌کننده شخصیت حقیقی آل‌احمد است. در نظر من، آل‌احمد، شاخصه یک جریان در محیط تفکر اجتماعی ایران است. تعریف این جریان، کاری مشکل و محتاج تفصیل است. اما در یک کلمه می‌شود آن را «توبه روشنفکری» نامید. با همه بار مفهوم مذهبی و اسلامی که در کلمه «توبه» هست جریان روشنفکری ایران که حدوداً صد سال عمر دارد با برخورداری از فضل «آل احمد» توانست خود را از خطای کج‌فهمی، عصیان، جلافت و کوته‌بینی برهاند و توبه کند: هم از بدفهمی‌ها و تشخیص‌های غلطش و هم از بددلی‌ها و بدرفتاری‌هایش.
    آل‌احمد، نقطه شروع «فصل توبه» بود و کتاب «خدمت و ...» پس از غرب‌زدگی، نشانه و دلیل رستگاری تائبانه. البته این کتاب را نمی‌شود نوشته سال ۴۳ دانست. به گمان من، واردات و تجربیات روز به روز آل‌احمد، کتاب را کامل می‌کرده است. در سال ۴۷ که او را در مشهد زیارت کردم سعی او را در جمع‌آوری مواردی که «کتاب را کامل خواهد کرد» مشاهده کردم.
    خود او هم همین را می‌گفت. البته جزوه‌ای که بعدها با نام «روشنفکران» درآمد،‌ با دو سه قصه از خود جلال و یکی دو افاده از زید و عمرو، به نظر من تحریف عمل و اندیشه آل‌احمد بود.
    به نظر من سهم جلال بسیار قابل ملاحظه و مهم است. یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع می‌شود. روشنفکر درست، آن کسی است که در جامعه جاهلی، آگاهی‌های لازم را به مردم می‌دهد و آنان را به راهی نو می‌کشاند و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است، با طرح آن آگاهی‌ها، بدان عمق می‌بخشد.»
    غروب جلال
    جلال در غروب روز هفدهم شهریورماه سال ۱۳۴۸ در سن ۴۶سالگی در اسالم گیلان درگذشت.
    پس از مرگ نابهنگام آل‌ احمد، جنازه او به سرعت تشییع و دفن شد که باعث ایجاد حرف و حدیث‌هایی درباره سر به نیست شدن او توسط ساواک شد. همسرش، سیمین دانشور، این شایعات را تکذیب کرده ‌است، ولی برادرش، شمس آل احمد، معتقد بود که ساواک او را به قتل رسانده‌ و در این‌باره در کتاب «از چشم برادر» نوشته ‌است.
    جلال آل احمد در وصیت‌نامه خود آورده بود که جسد او را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان قرار دهند، ولی از آن‌جا که وصیتش مطابق شرع تشخیص داده نشد، این کار انجام نشد و پیکرش در شهرری به خاک سپرده شد.