سرمقاله
صفحات روزنامه
اخبار آنلاین
«اندرو دانکن» نویسنده کتاب «ترمینال»، روایتی از یک هفته زندگی با مهران کریم ناصری معروف به «سر آلفرد» و همان کسی که ۱۸ سال در فرودگاه زندگی کرد، منتشر کرده است.
به گزارش ایسنا، مهران کریمی ناصری، مرد ایرانی که ۱۸ سال در فرودگاه شارل دوگل پاریس زندگی میکرد و داستان عجیب زندگیاش دستمایه نگارش کتاب و فیلم سینمایی نیز شده است، چند هفته پیش در سن ۷۷ سالگی درگذشت و به همین بهانه، «اندرو دانکن» نویسندهای که در نگارش کتاب زندگینامه «مرد ترمینال» به مهران کریمی ناصری کمک کرد، روایتی از یک هفته زندگی با این فرد ایرانی را در اختیار نشریه گاردین قرار داد.
این روایت را در ادامه میخوانیم:
«صبح با درخواست غیرمنتظرهای رو به روشدم که باید با یک قطار یورو استار به پاریس بروم و در صورت امکان تا ساعت ۳ بعدازظهر به فرودگاه شارل دوگل برسم. این همان درخواستی است که هر نویسندهای آرزوی آن را دارد اما به ندرت در زندگی واقعی رخ میدهد. در فرودگاه، قرار بود با سر آلفرد مهران، یک پناهنده ایرانی بدون تابعیت ملاقات کنم که (در آن مقطع، در سال ۲۰۰۴) به مدت ۱۶ سال روی یک نیمکت در سالن خروج ترمینال ۱ زندگی می کرد و در صورت امکان قرار بود کتاب زندگینامهاش را با عنوان «مرد ترمینال» با هم بنویسیم.
نام کامل سر آلفرد، مهران کریمی ناصری بود. او بدون مدارک کافی وارد فرودگاه شده بود و اکنون گرفتار شده بود و نمیتوانست بدون پاسپورت سوار هواپیما شود و اگر فرودگاه را برای رفتن به فرانسه ترک میکرد، به دلیل نداشتن مدارک شناسایی دستگیر می شد. فرودگاه سرزمینی است که برای هیچ کس نیست، برزخی بی پایان که هرگز نمیتوانست آن را ترک کند.
«باربارا لاگویتز» سردبیر آلمانی که من را از لندن احضار کرده بود، سر آلفرد را _ که اوایل این ماه درگذشت _ به من معرفی کرد. «استیون اسپیلبرگ» کارگردان هالیوودی حق فیلم داستان سر آلفرد را خریداری کرده بود و این داستان را بعد آن در فیلمی تحت عنوان «ترمینال» با بازی «تام هنکس» ساخت اما سر آلفرد مشتاق بود که داستان واقعی خود را در رسانهای که بیشتر دوست داشت، تعریف کند؛ از طریق کتاب.
در حالی که زندگی گذرا در فرودگاه در اطراف ما جریان داشت، ساعتها با سر آلفرد صحبت میکردم، او مردی در میانه دهه پنجم زندگی، قد بلند، با موهای نازک سیاه و چشمان روشن و باهوش بود. نیمکت او را چندین چرخ دستی و جعبهها و کیسههای زیادی از وسایلش محاصره کرده بود و چیزی شبیه لانه در اطرافش ایجاد کرده بود.
مهمترین دارایی او تعداد زیادی از جعبههای کاغذ A۴ حاوی دفترچه خاطراتش بود. سر آلفرد توضیح داد که بیش از یک دهه است که خاطرات روزانه خود را روی کاغذی که توسط دکتر مهربان فرودگاه به او اهدا شده بود، نگه میدارد. با یک محاسبه سریع بر اساس تعداد جعبه حدس زدم باید چیزی حدود ۱۰ هزار صفحه در آنجا وجود داشته باشد چرا که به گفته خودش برای صرفه جویی در هر دو طرف کاغذ مینوشت.
از او پرسیدم چگونه به اسم سر آلفرد معروف شد و او با پوزخندی توضیح داد که به سفارت بریتانیا در بروکسل نامه درخواست کمک نوشته و وقتی آنها پاسخ دادند، نامه آنها با عنوان .... Dear Sir, Alfred روی کاغذ رسمی سفارت بریتانیا آغاز شده بود و با خنده ادامه دادم چطور من نمیتوانم یک شوالیه باشم؟ (در بریتانیا کسانی که نشان شوالیه دریافت میکند با عنوان «سر» خوانده میشوند).
نقطه قوت بیشتر کتابهای زندگینامه این است که حقیقت را بازگو میکنند و من به سرعت متوجه شدم که حقیقت واقعی پشت زندگی سر آلفرد و اسناد از دست رفته او به همان اندازه که برای خودش یک سوال است، برای دیگران همچنان یک معماست. شایعات و افسانههای بسیاری در طول سالها درباره او مطرح شده مثل اینکه از ایران اخراج شده بود، شکنجه شده بود اینکه مدارک خودش را گم کرده بود و عجیبتر از همه اینکه مادرش یک پرستار انگلیسی بوده است!
گیر افتادن در ترمینال فرودگاه به این معنی بود که زندگی «سر آلفرد» فاقد هر نوع ساختاری بود و بنابراین او ساختاری را ایجاد کرد. هر روز صبح، قبل از شلوغ شدن فرودگاه، نیمکت خود را ترک میکرد و به حمام میرفت و اصلاح میکرد. سپس صبحانهاش را از منوی مکدونالد میخرید و پس از آن به روزنامهفروشی ترمینال مراجعه کند تا چند روزنامه بخرد (یا به او بدهند). سپس به نیمکت خود برمیگشت و صبحانه میخورد و همچنان که فرودگاه در اطرافش زنده میشد، اغلب مسافران بدون توجه از کنار نیمکت او میگذشتند.
سر آلفرد پس از آن، فعالیتی را که بیشتر روز را به آن اختصاص میداد، آغاز میکند: نوشتن. صفحه به صفحه را با دست خط مشکی عنکبوتی خود که روی کاغذ بدون خط می چرخید، پُر میکرد. او همه چیز را مینوشت. هر وقت برای گرفتن غذا میرفتم، میدیدم که دیوانهوار مکالمات ما را رونویسی میکند و سعی میکند تا جایی که میتوانست قبل از اینکه من برگردم، کلمات را یادداشت کند.
پس از نوشتن خاطراتش که در طول روز با وقوع رویدادها انجام میداد آرام میگرفت و سراغ روزنامهها میرفت. سر آلفرد عاشق خواندن و بحث درباره سیاست جهانی بود. در طول اقامتش در فرودگاه، با استفاده از لغت نامههای ترجمه و مقالات مناسب، خواندن فرانسه و آلمانی را به صورت خود آموخته فرا گرفته بود. او مردی با دانش بود و دوست نداشت زمان را تلف کند.
در آن روزها به خلبانان و خدمه هواپیماها کوپن هایی داده می شد تا برای غذای فرودگاه خرج کنند. بسیاری از آنها ناهارهای بسته بندی شده را از خانه می آوردند و کوپنهای فرودگاهی خود را به «سر آلفرد» می دادند. به لطف آنها، او تقریباً همیشه عرضه نامحدودی از یک منوی بسیار محدود داشت.
بقیه روز ممکن است به هر ترتیبی از خواندن اخبار، نوشتن دفتر خاطرات بی پایان یا مصاحبه با هر یک از اعضای کنجکاو مطبوعات جهان که ممکن است اتفاقی در حال گذر از آنجا باشند، اختصاص یابد. «سر آلفرد» تلفن همراه نداشت، بنابراین هیچ کس، از جمله من نمی توانستیم با او قرار ملاقات بگذاریم و این نوعی از انزوا بود که امروز تقریباً غیرقابل تصور است.