کد خبر: 15291 | صفحه ۱ | تاریخ: 18 شهریور 1402
مسافران سفری متفاوت
زیارت عاشقانه در اربعین حسینی
بعضیهاشان انگار که از یک جشن بزرگ برگشته اند، شاداب و پرانرژی اند و برای لحظه ای خنده از لبانشان کنار نمی رود و به تو که می رسند دست تکان می دهند و خنده شان عمق می گیرد و برخیها هم روی دستشان علامت پیروزی نقش میبندد، انگار که از یک امتحان بزرگ سربلند بیرون آمدهاند، اما بعضیهای دیگر آنقدر غرق خستگی راهند که تنها وقتی چشم درچشمشان می شوی به لبخندی کوتاه بسنده می کنند و با همان چشمان خسته سریع به دنبال محلی برای استراحت میگردند.
به گزارش ایسنا، همه این آدمها از یک سفر متفاوت برمی گردند. سفری که در آن نه خبری از تفریح و سرگرمی است و نه مناظر سرسبز و دلنشین و نه یک جای خوش آب و هوا. سفری که فقط مهمانانش را به راهی سخت و گرمای طاقت فرسا مهمان می کند، اما عجیب اینکه همه با جان و دل این سختی را به جان می خرند تا فقط برای چند روزی و یا حتی چند ساعتی مهمان امامشان باشند و به اصطلاح قدیمیها بتوانند با یک زیارتِ جانانه استخوانی سبک کنند.
همه این آدمها امروز از کربلا برگشتهاند و حالا سر راه عبورشان ایستادهایم تا از حال و هوای این سفر بپرسیم و بپرسیم حالا با وجود این همه مرز، چرا از اینجا؛ یعنی مرز خسروی قدیمیترین مرز تردد زوار و دروازه کربلا گذشته اند؟
یکی برایشان اسپند دود می کند و دیگری آب خنک دستشان میدهد و یکی آنطرف تر به صرف یک غذای مختصر دعوتشان می کند، اما من همچنان در مسیر عبورشان ایستاده ام تا جواب سؤالم را از آنها بگیرم.
دو نفر با دشداشه سفید از راه می رسند و همین ظاهر متفاوتشان میان این جمعیت سیاه پوش، نظرم را جلب می کند و برای همین سراغشان می روم.
از ظاهرشان به نظر می رسد عرب باشند و برایم عجیب است که چرا به جای چذابه و شلمچه از اینجا آمده اند. نزدیکشان می شوم و بعد از سلام و احوالپرسی از شهر و دیارشان می پرسم که برخلاف تصورم اسم رشت را می شنوم!
اول از همه سؤالی که در ذهنم نقش بسته را می پرسم که چرا دشداشه پوشیده اند که پدر و پسر هر دو با چهره ای خندان، از خنکی و راحتی آن میگویند و اینکه از پوشیدنش حسابی لذت بردهاند.
از مسیر می پرسم و اینکه چرا از خسروی آمده اند که پدر به جای پسر سریع می گوید یک بار سالهای گذشته آمده ایم و راحت بود و برای همین دوباره از همین مسیر آمده ایم. بعد هم میگوید اینجا به سامرا و کاظمین هم نزدیک است و برای همین اول به کاظمین و سامرا رفتیم و بعد هم از آنجا راهی نجف شدیم و از آنجا هم به کربلا.
خسته راهند و برای همین صحبتمان را کوتاه می کنم و سراغ خانواده ای می روم که کمی آنطرف تر با پنج کالسکه از راه رسیده اند. با تعجب به کالسکه هایی که ردیف کنار هم قرار گرفتهاند نگاه میکنم و از خانم جوانی که کنار آنها ایستاده می پرسم همه اینها بچه شما که نیستند؟! که با لبخندی می گوید سه خانواده هستیم و همه بچه کوچک داریم و مجبور شدیم برای پیاده روی این کالسکهها را همراه بیاوریم.
متعجب تر می پرسم با همین بچهها پیادهروی هم رفتهاید که خندانتر میگوید بله سخت بود، اما می ارزید. شبها بیشتر تردد می کردیم که برای بچه ها هم سخت نباشد.
از مرز خسروی و چرایی انتخابش برای عبور میپرسم که می گوید خلوت و راحتتر بود، برای همین به اینجا آمدیم و هم در مسیر رفت و هم در مسیر برگشت خیلی راحت از مرز عبور کردیم.
از امکانات و جادهها میپرسم که میگوید: مسیر تا رسیدن به مرز دو طرفه بود و امنیت خوبی داشت و امکانات مرز هم بسیار خوب است و بعد هم به فاصله مرز تا نجف و کربلا اشاره می کند و می گوید: اینجا تا کربلا و نجف فاصله نزدیکی دارد که برای ما راحت بود.
در همین حین یکی از نیروهای خدماترسان با لباس شهرداری و سینی پر از شربت خنک نزدیکمان میشود، همزمان با برداشتن شربت از چرایی آمدنش به مرز و خدمات رسانی در اینجا میپرسم و میگوید ما نیروی شهرداری هستیم و آمده ایم که به زوار خدمات رسانی کنیم.
ترجیح می دهم سؤالم را صریح تر بپرسم و برای همین رک و راست و خیلی کوتاه میپرسم مجبورتان کردهاند؟ که با همین سؤال اخمهایش درهم میشود و با لحن ناراحتی میگوید من بچه هیأتی هستم، برای چه باید مجبورم کنند، من حتی برایم مهم نیست مرخصی رد کنند یا نکنند، من به عشق امام حسین(ع) اینجا آمدم و اصلاً کارم برایم مهم نیست، چرا که عاشق خدمترسانی هستم. وقتی میبینیم دلخوریاش پایان ندارد، میگویم میدانم فقط دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که با عشق و علاقه پای خدمت به زوار آمده اید که کمی آرام میگیرد و دوباره شربت تعارف می کند و من هم با جمله اجرت با امام حسین(ع) از او جدا می شوم.
همچنان به مسیر پرتردد زوار چشم دوخته ام که صدای گرفته یک روحانی که کمی آن طرفتر قربان صدقه زوار می رود و به صرف یک غذای ساده دعوتشان می کند نظرم را جلب میکند، از صبح صدایش مدام در ورودی مرز پیچیده که یک جمله را مدام برای زوار تکرار می کند که قربان قدم هایتان، فدایتان شوم، بیایید یک لقمه مختصر غذا اینجا میل کنید که اگر این کار را نکنید هم من ضرر می کنم هم شما!” لحنش برایم بامزه و جالب است و برای همین به سراغش می روم واز نام و نشانش می پرسم.
از روحانیون کرمانشاهی است که چند روزی به مرز آمده، با همان صدای گرفتهاش میگوید هیچ لذتی بالاتر از این نیست که به زوار امام حسین(ع) خوشامد بگویم و به صرف یک وعده غذا دعوتشان کنم.
از صدای گرفتهاش می پرسم که با خنده می گوید وقتی از دیروز تا حالا یک سر داد بزنی قطعاً صدایت می گیرد و بعد هم می گوید دیروز آمدم و دیشب فقط دو ساعت خوابیدیم، اما این خستگی را حس نمی کنیم و کلی هم لذت می بریم.
از او جدا می شوم و باز هم به مسیر تردد زوار چشم می دوزم که در همین حین یکی از پشت سر صدایم می زند، برمیگردم و به همکاری که زائری را همراه خود آورده چشم میدوزم. پیرمرد نورانی است و وقتی نزدیکتر میآیند و معرفی می شود، متوجه میشوم که از اُسرای جنگ تحمیلی است.
موضوع برایم جالب می شود چرا که مرز خسروی، تنها مرزی است که میزبان ورود آزادگان به کشور بوده و قطعاً او هم یکی از همین آزادگان بوده.
اسمش محمدباقر است و از اهالی مشهد است، میگوید: سال ۶۲ اسیر شده و سال ۶۷ از همین مرز یعنی مرز خسروی وارد کشور شده، بعد هم انگار خاطرات جلوی چشمش زنده شود گوشه گوشه مرز چشم می چرخاند و می گوید: سال ۶۷ وقتی وارد کشور شدیم آنطرف تر گروه زنان بعثی در حال رقص بودند و این طرف تر گروه بچههای حزب الله ایران در حال نواختن سرود ملی و بعد هم کمی سکوت میکند و با غمی که کم کم در نگاهش جا خوش کرده، نفس سنگین اش را بیرون می دهد و می گوید: اسارت خیلی سخت بود و وقتی به مرز خسروی رسیدیم و به استقبالمان آمدند انگار که دوباره متولد شدیم.
از اینکه دوباره به مرز خسروی آمده می پرسم، اینکه چه احساسی دارد و حالا که بعد از چندین سال به مرز آمده از امکانات و خدماتش راضی است که که یکباره لحنش شاد می شود و میگوید: خیلی عالی شده، اصلاً کیف کردم، مدیریت اینجا عالی است خیلی راحت رد شدیم و امکانات خیلی خوب بود.
خسته راه است و نباید بیش از این سرپا نگهش داریم و برای همین می گذاریم به مسیرش ادامه دهد و سراغ زوار دیگر می رویم.
دختر جوانی آنطرف تر با سرعت هرچه تمام از راه می رسد و سخت می شود مانعش شد انگار که برای رسیدن به خانه سر از پا نمیشناسد. جلویش را میگیرم و میگویم از کدام شهر آمدهای که با خنده و نفس نفس زنان میگوید از کربلا، خندهام میگیرد و سوالم را اصلاح میکنم منظورم این است اهل کدام شهری؟ خنده اش عمق می گیرد و بعد هم آهانی میگوید و ادامه میدهد از تهران.
از چرایی آمدنش از مرز خسروی میپرسم که میگوید: به ما خیلی نزدیک بود و خیلی هم راحت رد شدیم، امکانات هم اینجا خیلی خوب بود.
عجلهاش برای رفتن مانع میشود سوال دیگری بپرسم، بنابراین از او خداحافظی کرده و سراغ زن جوانی می روم که نوزادی را در آغوش گرفته. بعد از سلام و رسیدن به خیری که میگویم از سن نوزادش میپرسم که میگوید هفت ماهه است. تعجبم زمانی بیشتر میشود که همسرش با کالسکهای که کودک خردسال دیگری در آن است از راه میرسد.
میگویم با این دوبچه کوچک سخت نبود، لبخند آرامی میزند و میگوید سخت است اما لذت دارد.
... غروب آفتاب نزدیک است و مهمانان مرز خسروی مدام به شمارشان اضافه می شود و فرصت نیست پای گفتوگو با تک تکشان بنشینم و از چرایی انتخاب مرز خسروی برای رسیدن به کربلا بپرسم، اما از صحبت تک تکشان می شود فهمید مرز خسروی که حالا دو سالی است فعالیت خود را دوباره از سر گرفته کم کم در حال بازیابی جایگاه گذشته خود است.
جایگاهی که از ۱۳۰ سال پیش این مرز را به دروازه کربلا شهره کرده و ده ها سال تنها مرز عبوری برای زوار ایرانی کربلا بوده.
حالا مرز خسروی علیرغم فعالیت پنج مرز دیگر سال به سال به تعداد زائران عبوری اش اضافه می شود تا یاد همگان بیاورد که اینجا همچنان دروازه کربلا است.