کد خبر: 5075 | صفحه ۶ | حوادث | تاریخ: 25 بهمن 1401
روایتی از کارتنخوابها در دمای زیر صفر
دخمههایی در غبار
دمای زیر صفر درجه تهران؛ اتوبان آزادگان. قول و قرارها با «مامان» گذاشته میشود؛ گزارشی بدون نام از پاتوقی که پاتوقدارش را معرفی نمیکنند، بدون حق فیلمبرداری و تک روی در شبه بیابانهای وسیع اتوبانی در جنوب تهران که فرعیهای ورودیش را با نخالههای ساختمانی و شیشه شکسته با ارتفاعی یک و نیم تا دو متری مسدود کردهاند؛ اینجا پاتوقی «سخت در دسترس» است و در همسایگی «باغ انگوری».
به گزارش ایسنا، مسیریاب انتهای مسیر را نشان میدهد، جادهای خاکی در یکی از فرعیهای اتوبان آزادگان که انتهایش را با تپهای از خاک و نخاله ساختمانی بن بست کردهاند؛ با نگه داشتن ماشین، سگها دورهمان میکنند و با پارسهای پی در پی غریبه بودنمان را به رخ میکشند؛ خیابانی تاریک در هوایی سرد و غبار گرفته که تنها رهگذرانش زبالهگردهایی هستند که گذرشان به آن خیابان پر از چاله و چوله تنها یک دلیل دارد و آن فروختن بار ضایعات برای تامین چند گرمی موادمخدر و در خوشبینانهترین حالت خرج و معاش روزانه.
۶ـ ۷ خانه کهنه و قدیمی در یک ردیف دیده میشوند که محل خرید ضایعات هستند؛ سگی روی بام یکی از خانهها ایستاده و مدام پارس میکند، آنقدری که سگهای دیگر را از دالانهای خانهها و زمینهای بایر اطراف بیرون میکشد، اینبار همگی با هم به سویمان پارس و اجازه نزدیک شدن به خانهها و پیاده شدن از ماشین را نمیدهند، با صدایشان کمکم صاحبان خانهها خارج میشوند و با ایستادن جلوی در نگاهمان میکنند؛ خانههایی قدیمی با ورودیهای باریک و راهرو مانند که به حیاطی میرسند، حیاطهایی مملو از گونیهای بزرگ ضایعات که روی هم تلنبار شدهاند؛ هر از گاهی زبالهگردان گونی بدوش وارد فرعی و به سمت خانهها میروند و بارشان را تحویل و یا در تاریکی انتهای خیابان از دید محو میشوند اما چشمهایشان خودی نبودن و لزوم دور شدن ما از آنجا را بهمان گوشزد میکنند.
به دنبال «مامان» میگردیم اما نمیتوانیم نامش را بر زبان بیاوریم حتی شیشه ماشین را هم نمیتوانیم پایین بکشیم لذا باز هم بدنبال نشانی درست مقصد میگردیم. کورههای آجرپزی سر به فلک کشیده دیگر نایی و دودی ندارند و بیابان متروکه اطراف که تا چشم کار میکند با تخلیه نخالههای ساختمانی و تخریب ساختمانهای اطراف حالا دشت وسیع و بیابان طوری را ایجاد کرده، موید گذشت سالهای طولانی از خاموش بودن کورههاست.
مسیریاب را خاموش و دور میزنیم و به دنبال مسیرمان، فرعی خاکی دیگری را داخل میشویم؛ خیابانی بدون تابلو که دو طرفش دشت بیابانی است که با تخلیه نخالهها و شن و ماسه تپههایی ایجاد کردهاند که دسترسی و ورود به پاتوق را سخت میکند لذا افراد عادی دلیلی برای حضور در این مکان ندارند مگر ... .
کانکس کاهش آسیب و ارائه خدمات به معتادان متجاهر و کارتنخوابها، مقصدی است که بدنبالش بودیم و قرارمان کنار آن. در آن تاریکی لامپش هرچند با نوری کم جان اما روشنای راهمان میشود؛ ساعت از ۸ شب گذشته است و با توجه به اتمام ساعت کاری ارائه خدمات باید درش بسته باشد اما هنوز مراجعه کننده دارد.
ـ “مامان” زنی ۵۱ ساله و ریز نقش که نیمی از عمرش را معتاد بوده و ۴ ـ ۵ سالی از پاکیاش میگذرد، مورد اعتماد معتادان و کارتنخوابهای اینجاست و همه او را با این نام صدا میزنند؛ شبها را نیز داخل کانکس صبح میکند و ظهرها در نیمچه دیگی که دارد برایشان غذایی بار میگذارد.
معتادی متجاهر دم در کانکس ایستاده و مامان را صدا میزند: «مامان، مامان، غذا میدی برا دایی ممد ببرم گرسنهاش شده؟»
ـ آره مامان جان وایسا بیارم؛ چرا بهت گفتم بیا پتو ببر نیومدی؟ دو روزه بهت گفتم
+ مامان به رفیقمم پتو میدی؟
مامان، چهار ـ پنج نان لواش و کاسهای کوچک حاوی تکهای پنیر و حلوا شکری به دستش میدهد و در دست دیگرش هم لیوان چای میگذارد. با اندام نحیف و دود گرفتهاش ابتدا چایی را هورت میکشد و با داغی آن به خودش میآید و تقاضای پتو میکند که “یاور” دیگری از کانکس، پتوی مسافرتی میآورد و روی ساق دستان معتاد میگذارد و از او میخواهد چایاش را بخورد تا بتواند با دستش پتوی سبز رنگ دیگری را هم با خود ببرد تا سرمای شب را به صبح برساند.
دو مرد معتاد دیگر هم از راه میرسند و تقاضای پتو و لقمه نانی دارند که یکی پیرمردی با چهره افغانستانیها و با لباس محلی و دیگری پسر جوان و قد بلندی که شباهت چندانی به کارتنخوابها ندارد اما با آنها همراه میشود و با گذر ازبلندی تپهها در سراشیبی آن محو و وارد پاتوق میشود.
پیرمرد افغان؛ گردن کج میکند و آرام بدون حرف دستان یخ کردهاشرا زیربغل میگذارد تا گرمای تنش به دستانش منتقل شود؛ لباس تنش مناسب این سرما نیست یا بهتر بگویم بدرد تابستان میخورد تا زمستان؛ «مونا» دیگر یاور این کانکس لیوان یکبار مصرف چای را بدستش میدهد تا با خوردنش گرم شود و چند نان و کاسه پنیر را بدست دیگرش میدهد و از او میخواهد بماند تا پتویی روی دوشش بیندازد. مامان پتوی آلومینیومی ضد حریق و ضد آبی را هم از کاورش خارج میکند: «عمو ممد دستت رو بگیربالا بپیچم بهت ... ای جانم عمو آفرین؛ نایلونم میخوای یا آلونک داری؟ البته عمو ممد جا داره امشب بمونه بیرون نیست».
در کنار کانکس کاهش آسیب، کانکس سرویس بهداشتی وجود دارد اما بدون در و پیکر که مامان عنوان میکند دزدیده و بلا استفاده شدهاند؛ حتی مرا پشت کانکس میبرد و جای بریدگی آن را نشان میدهد که دزدان به اموال داخل کانکس نیز رحم نکردهاند.
سپیده علیزاده، مدیرعامل موسسه نورسپید هدایت که حالا مدیریت این کانکس به وی سپرده شده به عنوان معتمد دیگر با مامان همراهیمان میکند. تهران شب زیر صفر درجهاش را میگذراند؛ هوا غبارآلود و سرد است؛ تنها روشنای راهمان چراغ قوهای میشود که با آن به سمت یکی از پاتوقها میرویم؛ یاوران دستانمان را میگیرند و از تپهها بالا میکشند تا با سرازیر شدن به سمت دیگر تپه، داخل پاتوق شویم. قول و قرارها از قبل گذاشته شده: دسته جمعی وارد پاتوق میشیم، فیلمبرداری ممنوع، اسمی از پاتوق نمیآرید و ...
دشتی وسیع که با ریخته شدن نخالههای ساختمانی و تکههای آجر و شیشه و ... در تاریکی هوا راه رفتن را کمی دشوار میکند و باید زیر پایت را نگاه کنی تا بتوانی راهی برای گذر پیدا کنی، چیزی جز تاریکی محض و نخاله دیده نمیشود، سمت چپ مسیرمان گودالی با عمق دو سه متر دیده میشود که آنجا درختان کاج کاشتهاند، مامان میگوید زیر درختان کسی نیست چون مکانی خوب برای در دید نبودن نیست و اول مسیر پاتوق است، از ما میخواهد به آن سمت نرویم: «مامان جان نرووو الان اونجا کسی نیست؛ در ضمن سر خود و تنهایی هم نرید جایی خطرناکه میگیرن و میبرنتون و دوربین و موبایلتونو میگیرن». از سر کنجکاوی سراشیبی را بدون چراغ قوه به سمت درختان پایین میرویم؛ دخمههایی غار مانند با دهانهای تقریبا نیم متری در تپههایی که لابهلای درختان ایجاد کردهاند دیده میشود، مامان به سرعت پایین میپرد و فریاد زنان صدایمان میکند و اینبار با تذکری جدیتر بالا میکشدمان و اجازه نمیدهد از آن مسیر راهمان را ادامه دهیم؛ نگاهم به آن دخمههاست اما تاریکی و غبارآلودگی هوا در کنار تذکرات مامان مجبورمان میکند دستان یاوران را گرفته و خودمان را به بالای گودال برسانیم.
«اینجا روزانه حداقل ۵۰ تا ۶۰ مراجعه کننده دارم و در حال حاضر بیشترین خدماتی که اَزمون میخوان پماد سوختگی هست چون اکثرا چرتشون میگیره می افتن داخل آتیش و میسوزن به خاطر همین باند و چسب زخم و پماد و مخصوصا توی این هوای سرد، قرص سرماخوردگی و چرک خشک کن میخوان» اینها را سپیده علیزاده در طول مسیر تعریف میکند.
مامان به همراه یاور دیگری که «شهرزاد» صدایش میزنند جلوتر از ما راه میرود و هر از گاهی به سمتی میرود و اسمی را بلند صدا میکند تا اینگونه با نزدیک شدن به محدوده آلونک هر معتاد و کارتنخوابی، حضورمان را اعلام کند و همینطور که راه میرویم از ارائه وسایل پیشگیری به معتادان و کارتنخوابها میگوید: «وسایل پیشگیری هم بهشون میدیم و هر چند وقت یکبار با کیت ازشون آزمایش اچ آی وی هم میگیرم و توی گشتهامون اعلام میکنیم که اگر کسی رابطه پرخطر داشته و شک داره بیاد آزمایش بده، البته بایدصحبت کنیم تا قانع بشن بیان کیت بگیرن. بعضیهاشون خودشون میان و میگن مامان از ما کیت میگیری؟ که به ندرت مثبت درمیاد و البته یه چند تایی هم مثبت شد اما اونایی که خودشون میدونن چیکار کردن و مثبت هستن جرات نمیکنن بیان کیت بگیرن و اگر هم داشته باشن (اچ آی وی) نمیزارن ازشون کیت بگیریم. اینجا میاییم و به تزریقیها سرنگ تمییز میدیم البته بگم ابتلا هم از تزریق هست و هم جنسی اما خودشونم نمیدونن کِی گرفتن چون کسی که تزریق میکنه خب برنامه هم داشته اما خودشونم خبر ندارن».
همینطور در تاریکی راه میرویم، در بیابانی که تنها روشنای راهمان نور کمجان چراغقوه است و لاغیر؛ چیزی جز نخاله و کورههای سر به فلک کشیده دیده نمیشود، در آن سرما جز خودمان کسی را در آن دشت بیابانی نمیبینم، فقط در دور دست چند ردیف درخت دیده میشود که مامان بعد از سرک کشیدنهای یواشکی به چند جهت راهش را به سوی درختان کج میکند: «پاتوق اون سر هست بیایید این طرفی بریم اینجاها کسی نمیمونه توی این سرما».
شرایط خطرناک گذران شبهای سرد برای زنان معتاد متجاهر
با «سپیده»، «شهرزاد» و «مامان» همچنان در حرکت هستیم: «اسم پاتوق رو توی گزارشت نزن و بزنید پاتوق آزادگان؛ اینجا بالای ۱۰ تا پاتوق هست و اگر اسم پاتوق رو بیارید میریزن اینجا؛ زندگی اینا که بهتر نمیشه، فقط میرن جای دیگه و اونور اتوبان میگن پاتوق اینور رو لو دادن. اینجا جزو پاتوقهای بزرگ و پرجمعیت هست و میانگین ۱۵۰ نفری اینجا هستن».
سپیده علیزاده گذری دارد به تجربیاتش در مرکز کاهش آسیب پارک شوش که علیرغم تمامی حواشی و اختلافاتی که درخصوص نگداشت آن وجود داشت از درد دلهایش میگوید و اینکه الان کانکسهای کاهش آسیب را در کنار پاتوق های پرخطر مدیریت میکند: «ما با زنانی که اینجاها زندگی میکنن کار داریم و سعی میکنیم کاهش آسیب رو در موردشون اجرا کنیم؛ قبلنا اینها رو جمع و راضی میکردبم که اگر معتادی و مصرف کننده هستی لازم نیست زندگی گروهی با مردان آسیب دیده در زیر زمین و پاتوقهای پرخطر داشته باشی و اینو تجربه کنی، میتونی به مراکز و دی آسیهای بهزیستی (مراکز گذری کاهش اسیب) بیایی و اونجا زندگی کنی؛ البته بعد یه مدتی رفت و آمد بینشون بهمون اعتماد می کردن و می اومدن اما الان مجبورم دخترهامو به صاحبان پاتوقها بسپارم و مجبورم بیام توی پاتوقهایی که کانکس نداریم و بگم این دختر مرکز من بوده و حواست بهش باشه و احترامشو نگه دارید چون زایمان کرده و یا اون یکی میخواد برگرده خونه و یا این یکی ... ».
«توی شبهای سرد کار ما سختتر میشه چون دیگه وسط بیابون دیده نمیشن و میرن آلونک پیدا کنن و این کار ما رو سختتر میکنه چون دیگه در دسترس ما نیستن؛ البته این برای خانومها خطرناکتره چون شرایط توی آلونک برای زنان آسیب دیده بدتر میشه».
از سپیده درخصوص مرگ و میر معتادان در پاتوق آزادگان در شبهای سرد میپرسم: «یک نفر توی همین پاتوق چند وقت پیش فوت کرد اما اینکه علتش چی بود نمیدونم. در مورد کارتنخوابها علتش دقیق معلوم نمیشه که یخ زده یا اور دز بوده یا سکته، علت مشخص رو حداقل ما نمیفهمیم».
سپیده علیزاده مدیرعامل موسسه نورسپید هدایت در گفتوگو با ایسنا، هدف از استقرار کانکسهای کاهش آسیب در پاتوقها را صرفا پتو و غذا دادن به معتادان و کارتنخوابها نمیداند و میگوید: ما میخواهیم با افراد آسیبدیده و در معرض خطر در مکانهای اینچنینی ارتباط بگیریم در واقع هدف اصلی این کانکسها، کاهش آسیب و اچآیوی است و زمانی که معتادان و کارتنخوابها برای دریافت خدمات خوراکی و غیرخوراکی مراجعه و تعامل برقرار میکنند، می پرسیم که سوزن و سرنگ استریل لازم دارند و یا رفتار پرخطر داشتهاند؟. همچنین هدف دیگر ما شناسایی، ارتباط گیری و ارائه خدمات به زنانی است که در این پاتوقها زندگی میکنند.
وی از تجربیاتش در ساختمان مرکز کاهش آسیب پارک شوش میگوید که حدود سه سالی مدیریت آنجا را در دست داشته و در طول این مدت اختلافات و حواشی زیادی برای نگهداشت آنجا بین شهرداری و بهزیستی وجود داشت، از اینکه گفته بودند این مکان محلی برای ارائه خدمات به زنان مسئلهدار است تا خرید و فروش موادمخدر و تاکید بر عدم ادامه فعالیتش که خودش اینطور پاسخ میدهد: «حواشی خیلی زیادی درست کردند و حتی از قاضی نامه گرفتند در حالی که نه پروندهای تشکیل شد و نه چیزی؛ اما شهرداری ساختمان را از ما گرفت و مدیریتش هم تغییر کرد؛ بعدش پارک را حصار کشی کردند و در ورودی گذاشتند به طوریکه ورودی خواهران از برادران جدا شد، اینگونه مراجعه آسیب دیدهها به مرکز کم شد؛ عدهای از آسیبدیدهها به شهر خود و عدهای هم به سمت آسیب برگشتند در حالیکه ما سه سال تلاش کردیم تا به اینها آموزش بدهیم که چیز ارزشمندی در وجودشان دارند به نام “زن” و متفاوت و مادر هستند و باید نزد خانواده برگردند.»
وی که عنوان میکند کانکسهای کاهش آسیب مزایا و معایب خودشان را دارند تاکید میکند: با گذشت ۱۸ سال از فعالیتم در زمینه کاهش آسیب به جرات میگویم کانکسها یکی از موثرترین پروژههای کاهش آسیب در طول این سالهاست اما کارش از یک مرکز سختتر است چرا که امنیت مراکز کاهش آسیب و سرما و گرما و آب و برقش معلوم است اما اینجا حتی سرویس بهداشتی هم میگذاریم، در و شیرآلاتش به سرقت میرود و یا در سرما و گرما برقش میرود. در آغاز کار با شهرداری صحبت کردیم تا هزینههای کانکس را بهزیستی و محل استقرار و آب و برقش را شهرداری تامین کند اما در اجرا به همه تعهدات عمل نمیشود.